شایگانشایگان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکی

رفتن به بابل

دم در همه منتطرت بودند كه ببيننت. مامانت آب به آب كه ميشد شايگان جون دل درد مي گرفت. اونجا هم رفتيم خونه دو تا از دوستاي بابايي. راستي ما با يكي از دوستاي بابايي اومده بوديم شمال. تو ماشين صدات هم در نيومد. ماشين را خيلي دوست داشتي. ...
25 دی 1392

رفتن به گلپايگان در 10 يا 15 روزگي

تا رسيديم گلپايگان باباجان و عمو مهدي اومدند خونمون با عمو سعيد و فرناز .سريع باباجان اذان را تو دو تا گوشت خوند. من گريه ام گرفته بود. فردا شبش رفتيم خونه مامان جان اونجا مليكا جون هم بود كنار هم عكس گرفتي. عمه افسانه اينها هم اونجا بودند امين همش بغلت مي كرد. همه دوستت داشتند كوچولو. زهرا جون هم منتظر اومدن ني ني اش بود. انشا الله به سلامتي. راستي مامانم اونجا همه را دعوت كرد به خاطر شما كوچولو. عكس يادگاري دسته جمعي هم گرفتيم.   ...
9 دی 1392

كنجكاوي شايگان

شايگان جان از همون روزاي اول چشماشو باز مي كرد و با كنجكاوي دورو و برو نگاه مي كرد. بابا جلال بهت ياد داده بود زبونتو بيرون مي آوردي و از منم ياد گرفته بودي لب هاتو غنچه كني. يه خرده كه گذشت وقتي كه مي خواستي دستشويي كني لبهاتو غنچه مي كردي. فدات بشم. چشم هاتم همش دنبال نور بود و ادم ها را با دقت نگاه مي كردي. از عوض شدن هم بدت مي اومد اولاش همش گريه مي كردي. و هميشه چشمات باز بود كه همه تعجب مي كردند. چند تا عكس هم از ارتباط بابايي با شما مي ذارم. ...
4 دی 1392

خاطرات داخل خانه در روزهاي اول تولد

عمه مژگان زحمت مي كشيد شايگان را عوض مي كردند بعد كم كم به منم ياد داده بودن منم عوضش مي كردم. براي حمام كردن هم يك بار با خود عمه مژگان رفتم تو حمام و يادم داد كه چطوري بشورمش. خيلي برام لذت بخش بود. و شبها كه شايگان دل درد داشت سعي مي كردم خودم را درگير كنم تا دستم بياد بچم چطوريه. از روي دل درد شبها گريه مي كرد كه عمه مژگان رو پاش تكونش مي داد تا ساكت بشه اما من خودم سر يك هفته خودم از عهده كارام بر مي اومدم. چون هر چي باشه آخرش بايد خودم كاراي ني ني ام را انجام بدم. فهميده بودم كه شايگان به شير خوردن من خيلي حساسه و باعث دل دردش ميشه كه اونا حذف كردم كه خيلي خوب شد.
1 دی 1392
1